کفشدوزک
به وبللاگم خوش اومدید.. امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
یا خدا!
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 13:13 | +

یکم صبر کنید تا بیاد.


.:: ::.


رابطه مستقیم سن با کمربند!
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 13:12 | +


.:: ::.


هه هه
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 13:12 | +


.:: ::.


هرکدوم از علامت های زیر حاوی استرس میباشند!
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 13:9 | +


.:: ::.


مهندسین عمران لطفا....
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 13:5 | +


.:: ::.


مدل مو
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 13:1 | +

داشتن موهایی زیبا و خوش فرم برای هر مردی یک اولویت در آراستگی است و آراسته بودن هر فرد نیز یکی از معیارهای شخصیتی است ، اما واقعاً چرا برخی از جوانان مدل موهای خود را طوری انتخاب میکنند که انگشت نما شوند ؟

 

 

در اخر اینم نبوغ یک جوون ایرونی!

اصلا این جوونای ما همه باید برن بشن مخترع و کاشف ودانشمند....!

والا به خدا..دروغ میگم؟

 

 


.:: ::.


عکس های خیلی جالب و خنده دار
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 12:55 | +

آخرین تکنولوژی در ساخت دستگاههای آب میوه گیری!

خرخون که میگن اینه ها

خرخون که میگن اینه ها!

بقیش توی ادامه مطلبه ها. حتما ببینید.نظر یادتون نره


ادامه ی مطلب
.:: ::.


دخترا و پسرا
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 12:54 | +


.:: ::.


نبوغ
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 12:53 | +

واقعا من مونده ام به عقل و نبوغ این مهندس کل!!


.:: ::.


مشکلی داری؟
ن : p.a 12 ت : یک شنبه 18 خرداد 1393 ز : 12:45 | +


.:: ::.


تموم شدددد
ن : p.a 12 ت : شنبه 17 خرداد 1393 ز : 16:15 | +

سلام بدوستای گــــــــــــــــلم.

امتحانای نوبت اول که هیچی نوبت دومم تموم شد!!تازه کارنامم رو هم گرفتم..خداروشکر 20شدم.

بچه ها جون دلم خیلی تنگ شده بود واسه وب و شماهابوسه.

دوستتون دارم فراوون.


.:: ::.


کلی عکس
ن : p.a 12 ت : سه شنبه 10 دی 1392 ز : 1:52 | +

سلام بچه ها جون..خوبید؟بلاخره اومدم ....من به احتمال زیاد دیگه تا بهمن نمیام..خه امتحانای نوبت اولم از سهشنبه هفته بعد شروع میشه....میترسم!وااای امتحان نوبت اولم شروع میشه!چه قدر زود گذشت...تازه اولین روز بود مرفتم مدرسه...اما حالا امتحان نوبت اول دارم...بچه ها جونم دعام کنینا...مرسی :-) :-) 

برید ادامه مطلب


.:: ::.


راستی
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:19 | +

راستی نداجون اگه اومدی وبم نظر بده لطفاااا...

بای بای تا بعد


.:: ::.


.....اخه کدوم خاطره؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:18 | +

یادته . . . ؟
جای خالی رو پر کن
باید یه خاطره مشترکی بین ما دوتا باشه!


.:: ::.


فیلم
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:17 | +

اگر یه روز از خواب بیدار بشی و ببینی تموم زندگیت یه فیلم بوده ،
اسم فیلمت رو چی میذاری !؟


.:: ::.


چ میسازی؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:16 | +

اگه من خاک باشم و تو سفالگر ، ازم چی میساختی ؟


.:: ::.


چه میکنی؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:15 | +

 

اگه یه روز از زندگیت مونده باشه چه کار ناتمومی داری که انجامش بدی؟


.:: ::.


؟؟؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:15 | +

اگر بتونی از صفات یا عادت بد من چیزی رو حذف کنی ،
چی رو انتخاب میکردی !؟
بدون رو دروباسی بگو !


.:: ::.


خب چه فرقی برای شماها داره؟!!!
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:12 | +

اگر یک روزی قرار باشه که دیگه منو نبینی
آخرین حرفی که بهم میزنی چیه ؟
فقط یک جمله باشه !


.:: ::.


؟؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:12 | +

اگه قرار باشه یه نسبت دیگه با من داشته باشی ،
دوست داری من چیت باشم ؟!


.:: ::.


؟؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 19:10 | +

امروز روز جهانیه فوضولیه !
هر سوالی که دلت میخواد ازم بپرس . . .
مطمئن باش جواب میدم


.:: ::.


خوبین؟
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 14 آذر 1392 ز : 18:59 | +

سلام بچه ها جوووووون...خوبین؟

خیلی وقت بود سر نزده بودم..دلم واقعا براتون تنگ شده بود...

خب دیگه چه خبر؟؟چه میکنین با درسا؟

نمراتتون که عالیه؟خب خداروشکر

دوستای گلم......من درسام خیلی سنگینه خداییش ...

برای همین دوباره از الان رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت یه چند هفته دیگه بیام!!

دلم خیلی براتون تنگ میشه...خب دیگه دوستای گلم..من میرم...حالا یه تعطیلی گیر بیارم میام و براتون چیزی میزارم الان هم ی سری اس م س میزارم و بعدش میرم

برید ادامه تا ببینید ...دوستای گلم دوستتون دارم..

نظر بدیدا.....


ادامه ی مطلب
.:: ::.


من قلب کوچولویی دارم
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 25 مهر 1392 ز : 17:40 | +

آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...

اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

نادر ابراهیمی


.:: ::.


عیدقربان
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 25 مهر 1392 ز : 17:36 | +

از دیشب در آغل باز بود الانم بازه !

خودت میدونی ، میتونی فرار کنی !

وگرنه ….!

عید قربان مبارک

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

عید را بهانه کنیم تا به همه کسانی که دوستشان داریم

سلامی بکنیم ، نام شما در اندیشه و مهرتان در قلب ماست . . .

عید قربان بر شما مبارک

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

در موعود نگاه زیبایت ، اسماعیل شده ام

که قربانی چشم های روشنت باشم

بگو کدام قربانگاه را برای آخرین نفسم برگزیده ای

ای خلیل من !

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

بر پیکر عالم وجود جان آمد / صد شکر که امتحان به پایان آمد

از لطف خداوند خلیل الرحمن / یک عید بزرگ به نام قربان آمد . . .

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

خدایا ،قبله ام ، سجاده ام حرف دلم آخر تویی تو

خدایا معبد ومعبود دنیا و سر شوریده ام آخر تویی تو

عید بر  شما مبارک

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

عید قربان که پس از وقوف در عرفات و مشعر و منا فرا مى رسد

عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است

در این روز، اسماعیل وجود را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کردیم

قربانى کنیم تا سبکبال شویم.

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

نشانم ده صراط روشنم را / خودم را، باورم را، بودنم را

خداوندا من از نسل خلیلم / به قربانگاه می آرم «منم» را

قربان، عید سر سپردگی و بندگی مبارک

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

خدایا قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی تا نفسم را

به قربانگاه درگاهت عرضه کنم و تو قربانی شدن و نلرزیدن و نلغزیدن را عنایت فرما

عید سعید قربان مبارک

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

نام نویسی جهت اعزام فوری به حج تمتع امسال شروع شده است ..... جهت اقدام به دفتر تهیه و ارسال چارپایان جهت ذبح در عید قربان مراجعه فرمایید .

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

دوست داشتم جیگرتو بخورم اما حیف باید تا عید قربان صبر کنم

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

سلام خوبی؟

الان کجایی؟

راستی بهت تبریک می گم

واقعا باید خوشحال باشی نه؟

کاری که تو کردی واقعا شاهکار بود خیلی خیلی حرفه ای هستی

هیچکی فکرشم نمی کرد بتونی دیروز از زیر تیغ فرار کنی

تو باعث افتخار بقیه گوسفندایی

 

#######اس ام اس عید قربان#######

 

میگن گوسفندا همشون آنفولانزای خوکی گرفتن تو رو خدا تو نگیری ها

من یکی رو تو حساب کردم. عید قربان مارو جلو در و همسایه ضایع نکن


.:: ::.


فکر میکنن؟
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 21:0 | +

به نظر شما پسرا و دخترا توی فکرشون چی میگذره؟ حتما دوست دارین بدونین جنس مخالفتون به چی فکر میکنه. درسته؟ پس طرز فکر دخترا و پسرا رو در ادامه بخونید.


ادامه ی مطلب
.:: ::.


خودتو بشناس
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:55 | +

یک تست خود شناسی بسیار جالب و خواندنی. شما با پاسخ صادقانه به چند پرسش میتوانید با رازهای درونی خودتان بیشتر آشنا شوید

 

تصور کنید در بیابان خشک و بی پایانی در حال راه رفتن هستید خسته،گرسنه،تشنه،پس از 5 ساعت پیاده روی......ناگهان ساختمان مجلل و با شکوهی در جلوی شما ظاهر می شود.

ساختمانی که جلوی شما ظاهر شده است چیست؟
الف-یک قصر ب- یک موزه ج-یک هتل د-یک بنای مذهبی (مسجد-کلیسا-......)

2.شما از چه طریقی وارد ساختمان می شوید؟
الف-پنجره ب- در ج- بالکن د- تونل زیر زمینی

وقتی وارد ساختمان شدید آن را بسیار مجلل و باشکوه می یابید......ناگهان صدای در زدن می شنوید...در را باز می کنید و کسی را می بینید که واقعاً می خواستید با او باشید.

3. آن شخص کیست؟

به گشتن ادامه می دهید...پلکانی را می بینید که به طبقه بالا می رود.

4.مارپیچی است یا مستقیم؟

از پلکان بالا می رویم تعداد پله ها را می شمارید.

5.چند پله بود؟(هر عددی از یک تا بی نهایت)

بعد وارد اتاقی می شوید..........

6.دلتان می خواهد این اتاق چقدر بزرگ باشد؟
الف-به اندازه یک آکواریوم
ب-به اندازه یک اتاق معمولی
ج-به اندازه یک جنگل
د-به اندازه اقیانوس آرام

7.دلتان می خواهد رنگ دیوار اتاق چه باشد؟
الف-قرمز ب-سیاه و سفید ج- ارغوانی د-زرد یا پرتقالی و-رنگ های رنگین کمان

یک میز جلوی شما ظاهر می شود...

8.آیا گرد- مربع- مثلث یا بدون شکل خاصی است؟

و ظرفی با 5 میوه روی آن قرار دارد: گیلاس- سیب- کیوی- طالبی-هندوانه

9.یک میوه را انتخاب کنید.......

میوه ای که انتخاب کرده اید شما را به یاد این شخص می اندازد...

10.نام او را بنویسید.

11.شما میوه را برمی دارید و.........
الف-بلافاصله آن را می خورید.
ب- قسمت کرم خورده را می برید و قسمت سالمش را می خورید.
ج-آن را می برید و داخلش را می بینید که کرم خورده است و....بعد به خوردنش ادامه می دهید
د-اگر کرم خورده باشد تمامش را دور می اندازید.

*
*
*

ا زرنگی؟میخوای جواباشم همینجا بگم؟؟نه عزیزم برو ادامه بخون


ادامه ی مطلب
.:: ::.


هوووووش
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:53 | +

شما در تصویر زیر چند چهره را میتوانید ببینید؟

۰– ۵ کودن
۶ – ۷ کم هوش
۸ – ۹ طبیعی
۱۰ – ۱۱ هوشیار
۱۲ – ۱۳ نابغه

 


.:: ::.


خاطرات بسیار جالب یک جنین+طنر
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:47 | +

تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه!

 

اظهار وجود:
هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد.

زندان :

گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!

فرق اینجا با آنجا :
داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی می کردیم چه اتفاقاتی می افتاد:
- احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سر می رفت و سزارین می کردند !!!
- کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند !!!
- اگر ویار می کردند باعث به وجود آمدن قحطی می شد!!!
- به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالا در اداره وضع حمل می کردند!!!
- اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها هم فورا توی سرش می زدند تا ادب شود !!!بلوتوث:
امروز موقع سونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم

 

موج مکزیکی:
اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میزنم به خاطر امواج موبایل است.مادرم،نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی؟ فردا روز اگر نوار مغزیم مملو از موج های مکزیکی بود، تقصیر خودت است …! راستی از پارازیت ها چه خبر؟!

سکوت سرشار از ناگفته هاست:
از بس به خاطر سکوت اینجا عقده ای شدم که تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیه شوم.....

 

پیشنهاد میکنم ادامشو از توی ادامه حتما بخونید چون جالبه و البته نظر فراموش نشه!


ادامه ی مطلب
.:: ::.


کنکور
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:45 | +

تا به حال به این فکر کردین چرا تو کنکور قبول نمیشید خب نکات بسیار ریز و کلیدی وجود داره که اینجا براتون به طور کامل و اختصاصی توضیح خواهیم داد. خوب دقت کنید.
از آنجایی که در هر سال فقط 365 روز است. ودر حالی که:
 

* سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.

* حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگر باقی میماند.

* در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.

* اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد قید تفریح راهم که نمیشود زد. که جمعا" 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.

* طبیعتا" 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم که از ضروریات زندگی است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.

* 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی اجتماعی است و نیاز به صحبت کردن با دوستان دارد. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.

* روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

* تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند نمیشه همه برن مسافرت تنها بمونی تو خونه که اصلا نیاز داری به سفر روحیه ات عوض میشه. . پس 16 روز باقی میماند.

*در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید چه حالی میده این بازی کردن برای نشاط و سلامتی لازمه. پس 6 روز باقی میماند.

* در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود وقتی مریضی که نمیشه درس بخونی که.  و 3 روز دیگر باقی است .

* سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند . یعنی در سال دو بار هم نمیخوای بری سینما؟! پس 1 روز باقی میماند.

* 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!!

حالا بیخیال درس یه سال نخوندی میخوای الان که روز تولدته چی بخونی ضد حال نزن

تولد تولد تولدت مبارک بیا شمع هارو فوت کن که صد سال زنده باشی.


.:: ::.


کاکتوس!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:41 | +

دوست داشتن کسی که شما رو دوس نداره

مثل بغل کردن  کاکتوس می مونه

هر چی محکم تر بغل کنی

بیشتر 

آسیب می بینی...


.:: ::.


هرگز...
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:39 | +

هرگز
برای کسی که شما را اذیت میکند

 گریه نکنید

 در عوض لبخند بزنید و بگویید:

ممنون به خاطر اینکه به من فرصت دادی تا کسی بهتر از تو پیدا کنم.....


.:: ::.


ان کسی که به خود مغرور است!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:32 | +

چه حقیر و کوچک است آن کسی که به خود مغرور است....

چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج،

شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار میگیرند....


.:: ::.


واقعــــــــــا
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:27 | +


ادامه ی مطلب
.:: ::.


بیاموز
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 17 مهر 1392 ز : 20:23 | +


ادامه ی مطلب
.:: ::.


پس از مدتی....
ن : p.a 12 ت : جمعه 12 مهر 1392 ز : 17:42 | +

سلام سلاوم سلوام!!!

پس از یه مدتی دوباره سر زدم به وبمو خوشحال شدم ک نظراتتون رو دیدم دوستای مهربونم

بچه ها جونم من باید زودی برم امیدوارم از وبم خوشتون بیاد و البته متاسفم ک مطالبم جدید نیست..خب چی کنم مدرسه دارم دیگه...

راستی نظرتون درباره قالب جدید وبم چیه؟؟خوبه یا عوض کنم؟

هرچی شما بگید بر اکثریت رای ها اگه بیشتری ها بگن عوض کن قالب عوض میشه و اگه بیشتریا بگن خوبه قالب قالب همین میمونه....

خب من باید برم بااجازه بای بای...

بخدا یار و نگهدارتان

یا حق


.:: ::.


وااااااااااای
ن : p.a 12 ت : پنج شنبه 4 مهر 1392 ز : 16:22 | +

سلام بچهها بدبخت شدم

میدونید چ شده؟.وای بر من...

بچه ها هک شدم...

ی نفر هکم کرده و ی پستی زده ک این سایت هک شد...

ی راهی بهم بدید بچه هاااااااااااا.....

 


.:: ::.


سلام بر مرگ!
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:51 | +

هر چه به گوشش خواندم نرو، نرو، نرو. كجا مي روي؟ به گوشش فرو نرفت كه نرفت. يعنى همه گفتند نرو. خواهش كردند. التماس كردند. قربان صدقه اش رفتند. دليل و برهان برايش آوردند. همه. خواهرش، زنش، پسرش، دوستان جان در يك قالبش. همه. همه. ولى زير بار خواهش تمناى هيچكس نرفت. دوربين عكاسى عزيز تر از جانش را انداخت روى شانه اش. سرسرى سرى براى همه تكان داد و راهش را كشيد و رفت. حتى برنگشت به دست هايي كه برايش تكان مى داديم نگاه كند يا به ابراز احساساتمان جوابي بدهد. چرا. فقط يك لحظه برگشت. خيلى كوتاه. نگاهى از گوشه چشم به زن و فرزندش انداخت، بعد رويش را برگرداند و رفت. شايد توي چشم هايش اشك جمع شده بود، نمىخواست كسى اشك هايش را ببيند. شايد هم چنان توي عالم خودش بود كه اصلاً فكرش پيش ما نبود.



- آخر كجا مي خواهي بروي پسر خوب؟ جنگ است. شوخى كه نيست. توي جنگ هم ، خودت خيلي بهتر از من مي داني، حلوا تقسيم نمي كنند. پاي مرگ و زندگى در ميان است. نرو، تو را جان هر كى دوستش دارى... يك وقت خداي نكرده، زبانم لال، زبانم لال، بلايي سرت مىآيد ها... نگويي چرا نگفتيد... بارك الله پسر خوب! حرف رفيقت را گوش كن.

ولي هيچ كدام از اين حرف ها به گوشش فرو نرفت. مى گفت:

- جاي من آنجاست. وسط جبهه . جايم الان خالي مانده . بايد بروم جاي خاليم را پر کنم.

استكانم را برداشتم و با حالتي عصبي چاي باقي مانده اش را هورت كشيدم، بدون قند. چاى داغ تلخ و پررنگ گلويم را سوزاند و رفت پايين.

- آن همه عكاس و خبرنگار آنجا هست.آن همه فيلمبردار الان مشغول فيلم بردارى است. حالا تو يكي اگر نباشي چي ميشود مثلاً؟ دنيا به آخر مي رسد؟ يا آسمان مى آيد به زمين؟

- هيچ كدام... ولى من هم بايد باشم. هر كس جاي خودش را دارد. هيچ كس نمي تواند جاي كس ديگر را بگيرد.

- كى گفته ؟ عكسى را كه تو مي خواهي با دوربينت بيندازى، يك عكاس ديگر مي اندازد. فرقش چيست؟ مگر عكس از صحنه هاي جنگ كم ديده ايم؟ به تعداد موهاي سرمان عكس ديده ايم. همه شان هم مثل هم. سياهى يك رنگ بيشتر نيست با هر دوربينى هم كه ازش عكس بگيري همان سياهي است... عكس هاي دلخراش و دل ريش كن، از صحنه هاي كشت و كشتار، صحنه هاى آدم كشى و جنايت، از صحنه هاى اعصاب خورد كن خرابى و نابودى، از صحنه هاي فلاكت و نكبت، از صحنه هاي جنازه هاي سوخته يا بي سر و دست و پا، از صحنه دل و روده هاي بيرون ريخته شده يا سر هاي بريده و له شده، از صحنه هاى شيون واويلاي بازمانده ها، از توي سر و كله زدن پدرها و گيس كندن مادر هاى داغ ديده... همه شان هم مايه دل ريشه و غصه. چه فرقي با هم دارند؟

- فرقشان از زمين تا آسمان است. نفسي كه تو مي كشي ، همان نفسي است كه من مي كشم. مي شود به اين دليل بگويم چون تو نفس مي كشي ديگر لازم نيست من نفس بكشم؟

- اين فرق ميكند...

- هيچ فرقي نمي كند. هر كس از ديد خودش جنگ را مي بيند. هر كس هم از زاويه ديد خودش آن چه را ديده تصوير مىكند.ديد هيچ كس جاي ديد كس ديگر را نمي گيرد. تو با ديد خودت مي بيني و روايتش مي كني، من هم با ديد خودم. ديد هيچ كسي توي اين دنيا ديد من نمي شود...

- خوب نشود!

- اما من مي خواهم با چشم هاي خودم، مستقيم و رودررو ببينمش. بي ترس و واهمه، بدون حجاب و نقاب، چشم بدوزم توي آن چشم هاي دريده ورقلنبيده اش، با تمام تيزبينيم زل بزنم توي آن چشم هاي هرزه، با آن نگاه كريه و منحوس، بعد با دوربينم ثبتش كنم.

- كه چي شود؟

- كه همه ببينند چه نگاه نفرت انگيز نحسي دارد، بلكه از بي تفاوتي بيايند بيرون.شايد ازش بيزار شوند.شايد مقابلش بايستند، شايد تكاني به خودشان بدهند.

دوربينش را كشيد جلو وچند بار به حالت نوازش روي آن دست كشيد. بعد دوربين را داد عقب. قندي دهانش گذاشت و استكانش را برداشت، ته مانده چايش را سر كشيد، و باز از قوري چيني گل سرخي بزرگي كه وسط ميز بود، براي من و خودش چاي ريخت.

- دستت درد نكند.

- سرت درد نكند.

و سرگرم نوشيدن چاي شديم...


ادامه ی مطلب
.:: ::.


3پرسش حیاتی
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:48 | +

سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.

پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت:

_ پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟

_ من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.

پيشکار گفت:

_ اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.

سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:

1_ بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟

2_ مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟

3_ مهم ترين کار چيست؟

تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي ساطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.

پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.

پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.

حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.

حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت:

_ اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.

حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.

حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت:

_ حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.

اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد:

_ من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم

 

 

بقیه تو ادامه


ادامه ی مطلب
.:: ::.


دو دوست صمیمی
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:46 | +

دو‌ دوست ‌صميمي :احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور

از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان

به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم
ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي


ده را محكم و قشنگ بسازد.

روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به

مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند

و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا


هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج

مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و

به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند،

دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا

ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند. هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به


مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه

احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است. احمد


پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به

مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش

كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد. محمود كه دوست

خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم


ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد

درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند. بله بچه‌هاي خوب احمد

روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين

راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت. بچه‌هاي
خوب خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان
دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود


هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت.

شما هم يادتان باشد كه در سايه تلاش و كوشش هم مي‌توان درس خواند و هم

كار كرد تا بتوانيم در آينده به كشورمان خدمت كنيم. همان طور كه احمد و محمود

خدمت كردند و حالا خوشبخت هستند.


.:: ::.


تکرار زمانه
ن : p.a 12 ت : چهار شنبه 3 مهر 1392 ز : 18:46 | +

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته

بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا

من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار
پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه

کلاغ!پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و

به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:امروز پسر

کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره

نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ
است.هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه

عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.


.:: ::.


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by brainy
This Template By Theme-Designer.Com